از بودن هیچ عایدی ندارم، این را لحظه های هنوزِ بر باد رفته می آموزند. آه ای تمام سهم ناچیز من از تولد با بوی مرگ آمیختة هستیم، ای درک بیهو ده ی تشنگی، تلخی سرشته بر پیکر عریانتان را می بوسم و مرگ تمامی من را ارمغانتان می دهم. شاید شما نیز به زوال ایمان و باوِر رویش دوباره، به اندازه من ایمان دارید، که اینچنین تلخ، آبستن بودن گشته اید. دیگر همه ی دار و ندارم پیو ستگیشما را نوبت گرفته اند، اما انتظارتان تنها، راه مسلخ فراموشی را می داند.